دیگر سوسوی هیچ چراغی امیدوارم نمی کند خالی تر از سکوتم … دیگر بهار هم سرحالم نمیکند دلم به کما رفته گاهـــی احساس میڪنَمــ روی دَستـــــ خـدا مــانده اَمــ شانس یکبار در خونه آدم رو میزنه… از این دنیا شرمنده ام که واردش شدم ماهی در برکه و برکه تهی از آب زمان گذشت بدون توجه به چیزهای کوچکی که کم هم نبودند
دیگر گرمای دستی دلم را به تپیدن وا نمی دارد
میروم تا در تاریکی راه خود را پیدا کنم
که به چراغهای نورانی و دستهای گرم دیگر اعتمادی نیست
انبـوهــی از ترانـه
بــا یـاد صبـح روشـن اما …
امیـد باطل
شب دائـمی ست انـگار …
چیزی شبیه معجزه زلالم نمیکند
آه ای خدا مرا به کبوتر شدن چکار
وقتی که سنگ هم رحم به بالم نمیکند
برای مردنش دست به دعا شوید
خَســتہ اَش ڪَردمـــــ خــودَش هَــم نــمــیــدانـــــــد با مَن چــہ ڪــنَــد؟
ولی بد شانسی دستش رو از رو زنگ ور نمیداره…
بدبختی هم که کلید داره هر وقت بخواد رسما میاد تو !
ای کاش درب خروجی هم داشتی . . . خسته ام
دانه در کویر و کویر تشنه
پرنده در قفس و آسمان در انتظار او
شب در کمین روز خفته
چشمها بسته
همه خسته ، همه بی کس
شهر پر از زندان در بسته
امید ناامیدان روزنی است از نور
غافل از آنکه روزن را نیست طاقت آن نور
چیزهای کوچکی که حداقل می توانستند تحمل کردن زندگی را آسان تر کنند
گاهی فرصت نبود
گاهی حوصله
و من خیلی دیر این را فهمیدم
خیلی دیر
هر چند که شاید هنوز هم پشت این همه سیاهی
کسی ، چیزی پیدا شود که نام من را از یاد نبرده باشد
+نوشته
شده در یک شنبه 8 تير 1393برچسب:, ;ساعت11:38;توسط باران سحری; |
|
بعضی وقتا مجبوری تو فضای بغضت بخندی ... دلت بگیره ولی دلگیری نکنی شاکی بشی ولی شکایت نکنی کریه کنی اما نزاری اشکات پیداشن... خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیری خیلی حرفارو بشنوی ولی نشنیده بگیری!! خیلی ها دلتو بشکنن و تو فقط سکوت کنی سکوت...!!!! مدتیست دلم شکسته از همان جای قبلی...! کاش میشد آخر اسمت نقطه گذاشت تا دیگر شروع نشوی...! کاش میشد فریاد بزنم :"پایان" هر روز نبودنت را بر روی دیوار خط کشیدم ببین این دیوار لا مروت دیگر جایی برای خط زدن ندارد... خوش به حال تو که خودت را راحت کردی یک خط کشیدی تنها ،آن هم روی من ...!!! تو رفتی ... انگار که من از اولش نبودم!!! "من"می مانم... انگار که تو تا آخرش هستی ...!!!
+نوشته
شده در جمعه 6 تير 1393برچسب:, ;ساعت1:19;توسط باران سحری; |
|
بعضیا هستـלּ دلشوלּ میخواد یكے رو داشتـﮧ باشـלּ دوست داشتنش واقعے باشـﮧ ..!
+نوشته
شده در سه شنبه 3 تير 1393برچسب:, ;ساعت23:50;توسط باران سحری; |
|
بدون تو سوگی دارد فضای اتاقم بدون تو بدون تو لحظه های با تو بودن مثل نام قشنگ تو بدون تو
و از با تو بودن خیال میبافم
اشک تمدید میشود در نگاهم بدون تو
آه...
حسرت چه جولانی می دهد برای لحظه دیدار
جسمم میجوشد در این سوی دیوار
مثل یک بیمار گذر میکند
این طعنه ی تلخی است،
انگار بدون تو قصه نیست
حال امشب و هر شب من است
پرستو وار از خاطر آرامشم کوچ میکند
آه...
که زمان انگار با من گل یا پوچ میکند
بدون تو حال من اما...
پشت یک واژه آه
من تا همیشه تنها،
ساده و کودکانه گریه میکنم.
+نوشته
شده در شنبه 31 خرداد 1393برچسب:, ;ساعت23:54;توسط باران سحری; |
|
می خندمـــ ! تظاهـــــر به شـــادی میـ ـ ـکنم ! حرفـــ میزنمـــــ مثلـــ همه ... اما ... خیلیـ وقت استـــــ مرده امـــ ! خیلیـ وقت استـ دلم می خواهد روزه ی سکوتـــــ بگیـرم ! دلم می خواهد ببـــــــارم ... و کسیـــ نپرسد چرا . . . قــاب گــرفتمــــ بــ ــه صـورتـم آویختــم ! حــالا بـا خیــال راحــت هــر وقتـــ دلـــــمـــ گـــرفتـــ ” بغـــض ” مـیکنمــــ …
که وفتی گفتم کفش هایم را خوب رنگ کن
گفت خاطرت جمع باشد مثل سرنوشتم برایت سیاه میکنم...!!!!!!
ایـن که خــود ت را گوشـه ی گـلو قایـم ڪنی .
چـیزی را عـوض نمی ڪنـد ...
بـالاخـره یـا اشك میـشـوی
در چـشـمـانـم
یـا عُـقــده در دلـم ......
لبخـــندمـــ را بریـ ــ ــدم
+نوشته
شده در پنج شنبه 29 خرداد 1393برچسب:, ;ساعت23:14;توسط باران سحری; |
|
هوای شهر بارانی است…
نمیدانم باز چه شده که آسمان بغض کرده و اشک هایش را بر روی سرم میریزد
اهمیت نمیدهم…
…..
چترم را باز می کنم و بی تفاوت میگذرم…
بگذار هر چقدر که می خواهد اشک بریزد…بگذار تا خالی شود
اما…
اما کمی آن طرف تر دختر خردسالی زیر اشکهای آسمان خیس می شود
کمی که جلوتر رفتم دیدم
پا به پای آسمان اشک میریزد
دلیلش را که جویا شدم
مکثی کرد و هق هق کنان گفت مو…مورچ…مورچه ها…
مورچه ها چی…
مورچه کوچولوها خیس شدن…غرق شدن…مورچه کوچولوها مردن…واسه همینم دلم براشون سوخت …گریه کردم…
تا این جمله را شنیدم به خودم آمدم…دلم گرفت…چترم را بستم و من هم زیر اشک های آسمان خیس شدم..
حالا دلیل اشک های آسمان را که بی تفاوت از کنارش گذشتم میفهمم؟؟؟
گویا خدا هم دلش برای غرق شدن بندگانش میسوزد…
+نوشته
شده در پنج شنبه 29 خرداد 1393برچسب:, ;ساعت1:6;توسط باران سحری; |
|
دیگر از این شهر امروز باورم شد مثلِ همیشه برای تو می نویسم برای چشمانم قصـــه من هنــوز تمــام نشـده … آرامشی ملیح در گوشه چشمانم..
میخواهم سفر کنم
چمدانم را بسته ام
اگر خدا بخواهد امروز میروم
نشسته ام منتظر قطار
اما نه در ایستگاه
روی ریل قطار…
که تو خسته تر از آن بودی که بفهمی دوست داشتنم را…
از من گذشت…
اما…
هرجا هستی
“خسته نباشی”…
تو
به نیت هر که دوست داری بخوان …
نماز باران بخوان…
بغض کرده…
ابریست…
اما نمیبارد…
نمیـدانم چرا کــلاغــم زود به خـــانه اش رِسیــد …!!
مانند بارانی بروی شیروانی..
اما…
ناودان ندارد..!!
غصه هایم درون سینه ام به چاه میروند.
+نوشته
شده در پنج شنبه 29 خرداد 1393برچسب:, ;ساعت1:0;توسط باران سحری; |
|
جلوی بعضی از خاطره ها آدم هــا بـرای هــم سنگ تمــام مـی گذارنــد، کاش می شد سرنوشت خویش را از سر نوشت رفتی؟ درد مرا نه کسی منتظر است …
باید نوشت :
آهسته یادآوری شوید
خطر ریزش اشک
امــا نـه وقتــی کــه در میانشــان هســتی،
نــــــــه..،
آنجــا کــه در میــان خـاک خوابیــدی،
“سنـــگِ تمــام” را میگذارنـد و مــی رونــد….
کاش می شد اندکی از تاریخ را بهتر نوشت
کاش می شد پشت پا زد بر تمام زندگی
داستان عمر خود را گونه ای دیگر نوشت
به سلامت!
من خدا نیستم که بگویم:
“صد بار اگر توبه شکستی باز ای”!
آنکه رفت، به حرمت آنچه با خود برد، حق برگشت ندارد…
رفتنت مردانه نبود، لا اقل مرد باش و برنگرد…
شمعی می فهمد
که برای دیدن یک چیزِ دیگر
آتشش میزنند …
نه کسی چشم به راه …
نه خیال گذر از کوچه ی ما دارد ماه …
بین عاشق شدن و مرگ مگر فرقی هست ؟
وقتی از عشق نصیبی نبری غیر از آه …
+نوشته
شده در چهار شنبه 28 خرداد 1393برچسب:, ;ساعت23:55;توسط باران سحری; |
|
فنجان قهوه من...
شمع های به پایان رسیده ام
کاغذ ها وبوم هایم خیس شده اند...
حکم زیر سیگاری برایم پیدا کرده اند...
اشک ها و احساسم دغدغه ام شده اند
که مبادا جلوی کشیدن قلم مویم را بگیرند
صدای ساز دهنی بابک
هم صدای هق هق هایم شده اند
زمان برایم سریع میگذرد امشب
بارانی ام امشب بارانی
لرزش هایم به اوج رسیده اند...
فنجان تلخ قهوه ام را مینوشم
تاره میفهمم که چقدر سردم است امشب
قهوه سردتلخ من از من گرم ترو شیرین تر است امشب
+نوشته
شده در سه شنبه 27 خرداد 1393برچسب:, ;ساعت1:39;توسط باران سحری; |
|
بعضی وقتا دلم می خواد خاک مرده بپاشم به تموم رابطه هام ! به تموم آدمایی که می شناسم ! لطفـــا آتــش بــس اعــلام کــنید! بــه خـــدا تمــــامـ شــد صبرم...!
ایــن روزهـــا همــه بــه مــن حرص و کینه هــدیــه مـی دهنــد
+نوشته
شده در سه شنبه 27 خرداد 1393برچسب:, ;ساعت1:37;توسط باران سحری; |
|