قطره دلش دریا میخواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.
صبوری آموخت. اما... توی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید، خدا گفت: حالا تو بینهایتی، چون که عکس من در اشک عاشق است.
هر بار خدا میگفت: از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت.
قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چیزی از رنج و عشق و
تا روزی که خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را.
روزی قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بینهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اینجا بینهایت است.
آدم عاشق بود. دنبال کلمهای میگشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ کلمهای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه عشقش را
+نوشته
شده در دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, ;ساعت18:51;توسط باران سحری; |
|
دلم تنگ است ........
دلم تنگ ست
دلم چون فصل پائيزان پرازدرداست
صداي خش خش برگان
بهمراه تپيدن هاي قلبم ميشودآغاز
ومن تنهاترازتنها.
دلم بگرفته ازاينروز و
از اين،شبهاي پر اندوه
ازاين دنياي بيرحم و تن ِ سردش
کتاب قصه هاوغصه هاي زرد تکراري.
........
چنين بگذشت روزهايم
چنين آمد بسر عمرم
هنوزهم بي توام ، اما
بمانده عشق تو
سرفصل ِ رؤياي شب و روزم.
چه سان بگريزم از يادت
که تنهايادتوست هردم
انيس و مونس جانم
........
درون ديده ام، بنگر
نگه کن با نگاه عشق هر روزي
نگاهِ بي فروغم بي زبان گويد
هزاران حرف در سينه نهان دارد .
دلم تنگ است
هجوم رفتنت هر دم فشارد
سينه ام پُر غم .
+نوشته
شده در جمعه 21 مهر 1391برچسب:, ;ساعت12:4;توسط باران سحری; |
|
لحظه های نبودنت
کاش می دانستی
وقت رفتنت
غمهای دلم
یکباره آشوب نمودند و آسمان شبم
از ابرهای سیاه تیره گشت
نازنینم
کاش بودی و
بغض بی رحم تنهایی ام را می دیدی
تو می دانستی که لبخندت
ضربان خانه است
کاش می دانستی
بعد رفتنت خانه از تپش افتاد
بیقراری
آواری شد
برای لحظه های بی پناهم
نازنینم
دستهایم ، نبودن دستهایت را گله کردند
و گرمی تو را
از اشکهای ناتمامم سراغ گرفتند
چشمانم هنوز عقیده دارند آمدنت را
کاش می دانستی
و ای کاش بودی
...............
+نوشته
شده در جمعه 21 مهر 1391برچسب:, ;ساعت12:2;توسط باران سحری; |
|
آه ......!
فراموشت نخواهم کرد !
تو ای شبهای من را ماه
تو ای آرامش جانم !
تو ای با لحظه ام ، همراه
درونم عشق می باری
همیشه گاه بی گاه ،
منم مجنون !
نصیب چشمهایم ، راه ،
فراموشت نخواهم کرد !
چگونه گویم این غم را ؟
کجا رفتی بدون دستهای من ؟
نشاندی غصه ها برهست های من !
فراموشت نخواهم کرد !
ای بهار فصل های من ،
به شوق دیدنت هر شب ، چه گرم و داغ !
دل آغوش من در خواب ، مشتاق ،
فراموشت نخواهم کرد !
تو ای در باورم ، آفاق
+نوشته
شده در جمعه 21 مهر 1391برچسب:, ;ساعت12:1;توسط باران سحری; |
|
خداوندا دلم تنگ است در چهره ی سنگین و خاموشم نگاه سرد و غمگینم که اشکم سیل ویرانی شده امشب نگاه کن آسمان سرخ چشمانم بدون گرمی خورشیدبارانی ست خداوندا ببین حالم شده در موج غم پنهان دل زارم ببین نسیم مهربانی می وزد هر دم گل یاسیبه روی سینه ام کارد
خداوندا ، ببین
ولی بوی خوش او رادگر با خود نمی آرد
+نوشته
شده در جمعه 21 مهر 1391برچسب:, ;ساعت11:57;توسط باران سحری; |
|
کسی من را نمی فهمد و ....... کسی من را نمی فهمد و دردم را نمی داند و تو من را نمی فهمی و دردم را نمی دانی اگر گویی تو را فهمم و گر گویی تو را دانم دروغی گفته ای بی شک ! و تو من را نمی فهمی و دردم را نمی دانی کسی دیگر صدایم را زبانم را نمی فهمد نگاه رو به راهم را نمی فهمد به عصیان می برد این حال ، تمام خاطراتم را کسی دیگر سکوتم را نمی داند چرا دیگر کسی عشق و محبت را در این دنیا نمی فهمد شرر می بارد از قلبم پر از دردم خداوندا چه آخر با کسی کردم که می سوزد تن سردم ! ؟ خداوندا اگر از غم ، اگر از درد گفتن هنوز کفر است پس از این کافر عاشق منم من ........
+نوشته
شده در جمعه 21 مهر 1391برچسب:, ;ساعت11:42;توسط باران سحری; |
|
بغض سنگینی گلویم را می فشارد، احساس تنهایی رهایم نمی کند، اشک در چشمانم حلقه زده است و ” گوشه چشمم را پرده ای از اشک پوشانده است “، درد بودن آزارم می دهد.. چه دردی بالاتر از اینکه هستم ؟ آه هستم.. نگاهم را از رشته های خونی که بر مردم جاریست باز هم بالاتر می کشانم، دود و بخار! همچون بمبی از گرد و غبار می بینم و دگر هیچ ! قلبم سینه ام را به سختی می فشارد...بغضی سنگین مرا به لرزه انداخته است! به پاهایم نگاه می کنم باز ایستاده همچون سنگ سَختی استوار است ساعت را نگاه می کنم، وقت نماز است، بی احساس به سوی اولین و آخرین پناهگاه تاریخ می روم، با خودم می گویم به خدا چه بگویم ؟ و به خدا می گویم :چه بگویم خدا ؟ نمی خواهم متنی را که گفته اند بخوان! بخوانم، می خواهم با تو سخن بگویم.. و درمان این بغض سنگینم تو هستی..و تویی که هر بار که ناامید شده ام موج امید را به من رساندی، می خواهم با تو سخن بگویم، اما نه همچون زلیخا که نخست در عشق به یوسف افراط می کند و سپس در عشق به تو نیز افراط می کند و بشر را فراموش می کند! نه.. به خودم می نگرم : خاموش و آشنا! با خود می گویم: این کیست؟ دردش چیست؟ این که وارث عظیمی از درد و رنج است تنها، چرا؟ چه کرده است؟ چه کشیده است؟ به من بگویید نامش چیست ؟ به من بگویید نامش چیست؟ هیچ کس پاسخم را نمی گوید تمامی بودنم را می شکنم خرد می کنم و فرار می کنم تا چهره او را نبینم، می خواهم تنها شوم، اما نه چگونه؟ نمی توانم! تنها با خودم شرم آور اَست، و باز در ِنگاهِ این بنده می نگرم : خاموش و باز هم آشنا.. می گریزم، به میان مردم و کوچه ، چنان تنها و آواره می دوم .. آه نه نه ! باز او را می بینم، این کیست؟ دردش چیست؟ به هر سو می دوم تا گم شوم، اما چگونه؟ دود داغ و سوزنده ای از اعماق دلم بالا می آید و چشمانم را می سوزاند و سخت آزارم می دهد، آه هستم چه قدر دردناک که آدم از بودنش شرم داشته و “بودن” برایش دردی بزرگ باشد آن روز ! دیگرکسی یادم نکرد، حتی آنانی که وقتی یادشان کردم به شدت به فکر یاد کردنم بودند.. برایم مهم نیست، تنها احساسِ تنهایی کردم، و بقض سنگین گلویم را فشرد.
+نوشته
شده در جمعه 21 مهر 1391برچسب:, ;ساعت11:40;توسط باران سحری; |
|
پاييز را دوست دارم... بخاطر غريب و بي صدا آمدنش بخاطر رنگ زرد زيبا و ديوانه کننده اش بخاطر خش خش گوش نواز برگ هايش بخاطر صداي نم نم باران هاي عاشقانه اش بخاطر رفتن و رفتن... و خيس شدن زير باران هاي پاييزي بخاطر بوي مست کننده خاک باران خورده کوچه ها بخاطر غروب هاي نارنجي و دلگيرش بخاطر شب هاي سرد و طولاني اش بخاطر تنهايي و دلتنگي هاي پاييزي ام بخاطر پياده روي هاي شبانه ام بخاطر بغض هاي سنگين انتظار بخاطر اشک هاي بي صدايم بخاطر سالها خاطرات پاييزي ام بخاطر معصوميت کودکي ام بخاطر نشاط نوجواني ام بخاطر تنهايي جواني ام بخاطر اولين نفس هايم بخاطر اولين گريه هايم بخاطر اولين خنده هايم بخاطر دوباره متولد شدن بخاطر رسيدن به نقطه شروع سفر بخاطر يک سال دورتر شدن از آغاز راه بخاطر يک سال نزديک تر شدن به پايان راه بخاطر هديه زيبايي که به من داد بخاطر هديه اي که به من اميد ماندن داد بخاطر هديه اي که به من جرات عاشق شدن داد پاييز را دوست دارم، بخاطر غريبانه و بي صدا رفتنش پاييز را دوست دارم، بخاطر خود پاييز و من عاشقانه پاييز را دوست دارم …پاییز را دوست دارم بخاطر تولد پاکش...
+نوشته
شده در جمعه 21 مهر 1391برچسب:, ;ساعت11:4;توسط باران سحری; |
|
دیر فهمیدم ..
حداقلش این است که یکی را دوست داری که روزی به او می رسی . . . حواســــم را هرکـــجا که پــرت می کـــنم باز کـــنار تـــو می افتد ... ﺩﺭ ﻧــﺎﻧــﻮﺍﯾـــﯽ ﻫــﻢ ﺻـــﻒ"ﯾــﮏ ﺩﺍﻧـــﻪ ﺍی"هـــا ﺟــﺪﺍﺳـــــﺖ . . . ﺍﺯ ﺟــﺬﺍﻡ ﻫــﻢ ﺑــﺪﺗــﺮ ﺍﺳــﺖ "ﺗﻨﻬﺎﯾـــــــــﯽ" تو آنجـــا . . . من اینجــــا . . . همه راستـــــ می گفتند تو کـــجا من کـــجا ! وقتی دو عاشق از هم جدا میشن ... مگر چند بار به دنیا آمده ایم یه مرد با چشم هایش عاشق می شود یه زن با گوش هایش ... دلم یک دنیا تنهایی میخواهد با یه عالمه تو و تمام گوشه کنارهای اغوشت چگونه است؟! می روم...به کجا؟ کاش نه باران بند می آمد... نه خیابان به انتها می رسید.... دخترک برگشت گفتم : می خواهم امشب آدمی که منتظر است هیچ نشانه ای ندارد کـاش مـی فـهـمیـدی .... قـهـر میـکنم تـا دسـتـم را مـحـکمتر بگیـری و بـلـنـدتـر بـگـویی: بـمان... نـه ایـنـکـه شـانـه بـالا بـیـنـدازی ؛ و آرام بـگویـى: هـر طور راحـتـى ... ! خسته ام... از تـــــو نوشتن...! کمی از خود می نویسم این "منم" که، دوستت دارم...! یادم باشد دیگر هرگز خاطره هایم را کند و کاو نکنم! یکم بیشتر هوای اینایی که مارو میخندونن داشته باشیم ، اونا تو تنهایی هاشون بیشتر غصه می خورن ... آمدی بشنوی بمانی میدونی چی بیشتر از همه آدمو داغون میکنه :
خیلی دیر ...
" عزیزم " ...
" گلم " ...
"عشقم "....
تکیه کلامش بود!خدا را دوست بدار ...
دیگه نمیتونن مثل قبل دوست باشن ...
چون به قلب همدیگه زخم زدن ...
نمیتونن دشمن همدیگه باشن ...
چون زمانی عاشق بودن ...
تنها میتونن آشناترین غریبه برای همدیگه باشن ...
که اینهمه میمیریم؟ !!
برای همینه که زن ها آرایش میکنن و مردها دروغ میگن
صبح كه بيدار شدي
كدامين نقاب را بر مي داري؟
فصل نقابهاست...
انگار كسي ما را بي نقاب نمي بيند
اگر روي واقعي داشته باشيم
كسي ما را نمي پسندد
به دنبال لحظه ايم كه تمام نقابها از چهره ها برداشته شود
ايا آن روز هيچ "خودي" باقي خواهد ماند؟
نمی دانم ....حس بدی ست... بی مقصدی!
چه بزرگ شده بود
پرسیدم : پس کبریتهایت کو ؟
پوزخندی زد .
گونه اش آتش بود ، سرخ ، زرد ...
.........
با کبریتهای تو ، این سرزمین را به آتش بکشم !
دخترک نگاهی انداخت ، تنم لرزید ...
گفت : کبریت هایم را نخریدند
سالهاست تن می فروشم ...
هیچ نشانه خاصی!
فقط با هر صدایی برمیگردد . .
مثل آتش زیر خاکستر می ماند...
حساب از دستم در رفته...
چندمین بار است که با یاد نگاه آخرت آتش می گیرم...؟
آمدی شنیدی، رفتی!
حالا سالهاست دیگر
کسی از لبهام نشنیدَهست: "دوستت دارم"
این که هر کاری در توانت هست براش انــــجام بدی ،
آخــــرش بـرگرده بگه :
مگه من ازت خواستم . . . / .
+نوشته
شده در سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:, ;ساعت22:28;توسط باران سحری; |
|
ایــــــن روزها ... هـــــــر نفـــس .
درد اســـت که میکشـــم
در نبــــــــودنت...
ای کــاش یا بـــــــــــودی
یـــــا اصـــلا نبودی !!!
ایـــــن که هســـتی
و کنــــارم نیســــتی ...
دیـــــــــوانه ام میکنــــــــــد
بفــــــهم بی انصــــــاف !
+نوشته
شده در پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, ;ساعت2:46;توسط باران سحری; |
|