وصیت کرده ام بعد از مرگم؛ همراه من دوتا فنجان چای هم دفن کنند!! شاید صحبت های من با خدا به درازا کشید… بهرحال دلخوریها کم نیست ازبندگانش … همانهایی که بی اجازه واردشدند خودخواهانه قضاوت کردند بی مقدمه شکستند وبی خداحافظی رفتند!
+نوشته
شده در سه شنبه 14 بهمن 1393برچسب:, ;ساعت19:46;توسط باران سحری; |
|
امشَــب
گريـہ مے کـُنم
بـہ يــآد تـَمــآم آن چيزے کـہ خوآستے و بـُودم
کـہ خوآستـَم و نـَبودے
امشـَـب
بـہ پــآس تـَمــآم تـَحقيرهــآيے کـہ
بـہ خــآطرت شـِنيدم و هـَنوز
شـِکست نـَخوردم
امشـَـب
بـہ يــآد تــُ ـ ـ ـو
بـہ يــآد دل عــآشقَم
بـہ يــآد طـَعم تـَلخِ دوست دآشتـَـــن
امشـَـب
گريـہ مے کـُنم . . .
+نوشته
شده در دو شنبه 13 بهمن 1393برچسب:, ;ساعت20:9;توسط باران سحری; |
|
دلم آنقدرخسته وشکسته است....... که میخواهم گوشه ای پشت به دنیا....... زانوها یم را بغل کنم وبگویم....... خداااااااااایا من دیگربازی نمیکنم!
خسته ام...
اما تحمل میکنم...
خدایا
روزگارت با من و احساساتم بد تا کرد.
+نوشته
شده در دو شنبه 13 بهمن 1393برچسب:, ;ساعت19:43;توسط باران سحری; |
|
زمین!
هوا ابری ست.نفس بالا نمی اید...
بزن باران !
نوازش کن تن رنجور مردم را...
زمین حال بدی دارد.!!!
+نوشته
شده در یک شنبه 12 بهمن 1393برچسب:, ;ساعت12:17;توسط باران سحری; |
|
دختر کوچولو به مهمان گفت: میخوای عروسکامو بیارم ببینی؟ زندگی امروز است.... زندگی قصه عشق است و امید.... به چه می اندیشی؟..... نگرانی بیجاست.... پای در راه گذار... راهها منتظرند.... پس رها باش و رها.... تا نماند قفسی....
مهمان با مهربانی جواب داد: بله... حتما....
دخترک دوید و همه عروسک ها را آورد....
بعضی از اونا واقعا بانمک بودن..
ولی در بین اونا یک عروسک خیلی قشنگ دیگه بود.
مهمان از دختر کوچولو پرسید:
کدومشونو بیشتر از همه دوس داری....؟
و پیش خودش فکر کرد حتما اونی که از همه قشنگتره!!!!
اما خیلی تعجب کرد وقتی دید دخترکوچولو به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت:
" اینو "
مهمان با کنجکاوی پرسید: اینکه زیاد خوشگل نیست!!!!
دخترک جواب داد :
آخه اگه منم دوستش نداشته باشم دیگه هیشکی نیس که باهاش بازی کنه.....
اونوقت دلش میشکنه!!!
مهربونی یعنی این......
زندگی فردا نیست....
صحنۀ غمها نیست...
عشق اینجا وتو اینجا وخداهم اینجاست.....
تا تو هرجا که بخواهی برسی....
+نوشته
شده در یک شنبه 12 بهمن 1393برچسب:, ;ساعت11:38;توسط باران سحری; |
|
دلگیرم
از دنیآ و روزگآرش
از بی کسی هآ و سکوت هآ!
این منم که اینگونه خسته ام
منی که همیشه خوب بودم و خندآن
منی که خنده هآیم مثآلی بود به مثآل ضرب المثل!
نمی توآنی بفهمی و البته عجیب هم نیست برآیم!
چون “تـو”، “من” نیستی!
پس لطفا قضآوتم نکن...
+نوشته
شده در پنج شنبه 9 بهمن 1393برچسب:, ;ساعت12:31;توسط باران سحری; |
|
مترسکی تک وتنها میان جالیزم
زبی کسیّ و غریبی زدرد،لبریزم
به وقت نیمه شب اندرهجوم لشگرغم
اسیر پنجــــه ی خونریز قـــــوم چنگیزم
ملال آور و دلگیرو سرد وغمبارم
پرازسکوت چوبغض غروب پائیزم
منم نشسته به خاک سیاه ونایی نیست
نه دســــت یاری کَـــــــس تا زجای برخیزم
زظلم بی حد غمها چه میتوانم کرد
جزاین که اشک،به خون جگربیامیزم
شکوفه،سبزه وباران ندیده ام هرگز
کـــــــویر بایر و بی حاصل و بلاخیزم
چه کینه ای به دل ازمن گرفته ای ای غم
که با تو شام و ســـــحر اینچنین گلاویزم
نفــــــــس بریده زدرد وفتاده ام ازپا
مگربه دست اجل زین میانه بگریزم
+نوشته
شده در چهار شنبه 7 بهمن 1393برچسب:, ;ساعت23:58;توسط باران سحری; |
|
بیزار باش از معشوقی که
اسم هرزگی هایش را بگذارد
"آزادی"
اسم نگرانی هایت را بگذارد
"گیر دادن"
و برای بی تفاوتی هایش
"اعتماد داشتن به تو" را بهانه کند .....
+نوشته
شده در دو شنبه 6 بهمن 1393برچسب:, ;ساعت12:12;توسط باران سحری; |
|
خيلي فكر ميكنم به آدمهاي كه اينجا ميبينم به كساني كه در يك دايره كوچک جا ميگيرند حجم ندارند لمس نميشوند نه گرمند نه سردند تمام خشونت ، تمام عشق ، تمام نفرتشان فقط جمله ايست كه نوشته ميشود حتي صداي شان هم نيست در بهترين حالت فقط چراغي هستند كه روشن و يا خاموش ميشوند رفتنشان مثل آمدنشان بيصداست مثل بودنيست كه اصلاً نيست فقط يك چيز مشترک است و مرا با خود میبرد تنهايشان و نياز به فهميدنشان . . .
+نوشته
شده در دو شنبه 6 بهمن 1393برچسب:, ;ساعت12:2;توسط باران سحری; |
|
آهای روزگار
به باران بلایت بگو لَختی امانم دهد
زخم تازه احتیاج نیست
کهنه زخم هایت مرا به رقص می آورند هنوز
تو فقط کافیست تنوع حرکاتم را ببینی
و لذتت را بِبَری
+نوشته
شده در شنبه 4 بهمن 1393برچسب:, ;ساعت18:0;توسط باران سحری; |
|