ای حسین فاطمه این کینه هامان را ببین گرچه شد خورشید ما در پرده ی غیبت ولی ترس ما کشته شدن یا غارت این خانه نیست ای حسین فاطمه داغت درون قلب ماست
قلب مجروح درون سینه هامان را ببین
یازده خورشید را کشتند و داغ تو فزون
تکه تکه زین ستم آیینه هامان را ببین
می رسد نورش ز ماه حضرت سید علی*
باز هم هر روز عاشورا و هر جا کربلا**
باز هم فتنه، اگرچه هست حجت ها جلی
بلکه دنیایی شدن با مسلک کوفی گری ست
گر که بگذاریم امام خویش را تنها به تشویق هوا
فرق ما با آن جنایت پیشگان سفله چیست؟***
نهضتت رسواگر روی تمام فتنه هاست
شمر را در هر زمان نومید از قتلی کنیم****
که پی خورشید و مه دشنه به دست و بی حیاست
+نوشته
شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:, ;ساعت18:34;توسط باران سحری; |
|
+نوشته
شده در شنبه 27 آبان 1391برچسب:, ;ساعت20:4;توسط باران سحری; |
|
" من در فهرست جامعی که از همه ی انواع عشق ها وجود دارد ،از عشق زن و مرد ،مردم ووطن،پدروفرزند و انسان وخدا و...هرچه گشتم آنچه را که دل من سال ها است با آن آشنا است نیافتم و آن تنها عشقی است که زاده ی انسان است که دیگر عشق ها همه تحمیلی طبیعت است و مقتضای خلقت.تنها یک عشق است که آن "من ناب و آزادو صمیمی"انسانی ،بی تحمیل طبیعت و بی اقتضای مزاج ومصلحت و منفعت ،انتخاب میکند و آن کشش اسرار آمیز دو روحی است که طعم مرموز خویشاوندی شگفتی را که ریشه در جهانی دیگر دارد از یکدیگر می چشندو در نخستین دیدار یکدیگر را باز میشناسند و هر لحظه خطوط آشنایی و خویشاوندی عمیق و روشنی که کتمان ناپذیر است در هم میخوانند.گفتم بهترین کلمه برای نامیدن آن عشق خویشاوندی است خویشاوندی دو روح،دو بیگانه.با لطافت زیبایی که در ساختمان کلمه است :خویش و وند ! ترسیدم نفهمند .به هر حال می گویم "دوست داشتن": دوست داشتن از عشق برتر است. عشق یک جوشش کوراست و پیوندی از سر نابینایی، دوست داشتن پیوندی خودآگاه واز روی بصیرت روشن و زلال. عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است، دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج میگیرد. عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر میگذارد دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند. عشق طوفانی ومتلاطم است، دوست داشتن آرام و استوار و پروقار وسرشاراز نجابت. عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی "فهمیدن و اندیشیدن "نیست، دوست داشتن ،دراوج،از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن رااززمین میکند و باخود به قله ی بلند اشراق میبرد. عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند، دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد. عشق یک فریب بزرگ و قوی است ، دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق. عشق در دریا غرق شدن است، دوست داشتن در دریا شنا کردن. عشق بینایی را میگیرد، دوست داشتن بینایی میدهد. عشق خشن است و شدید و ناپایدار، دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار. عشق همواره با شک آلوده است، دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر. ازعشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر میشویم، از دوست داشتن هرچه بیشتر ،تشنه تر. عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق میکشاند، دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد. عشق تملک معشوق است، دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست. عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند، دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد ومیخواهد که همه ی دل ها آنچه را او از دوست در خود دارد ،داشته باشند. در عشق رقیب منفور است، در دوست داشتن است که: “هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند” که حسد شاخصه ی عشق است عشق معشوق را طعمه ی خویش میبیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور میگردد دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است یک ابدیت بی مرز است از جنس این عالم نیست.” “دکتر علی شریعتی”
+نوشته
شده در چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, ;ساعت20:32;توسط باران سحری; |
|
باور دارم باران اشک آسمان است آسمان تحمل بغض را ندارد برای سبک شدن می بارد برای همین باران را دوست دارم من هم می بارم تا شوری اشکهایم در شیرینی باران گم شود و چه زیباست سبک شدن تو را گم کـــ ـــــرده ام امـــ ــــروز و حالا لـــ ـــحظه های من گرفـــ ـــتار سکوتـــ ــــی سـرد و سنگیـــ ــــن اند. و چشمانــ ــم که تا دیروز به عشــــ ــــقت می درخشیدند نمی دانـــ ـــی چه غمگیـــ ـــن اند... چراغ روشــــ ــــن شب بـــــــ ــــود برایــــ ــــم چشمهــــ ــــای تو نمی دانــــ ـــــم چه خـــ ــــواهد شد... پر از دلـــ ــــشوره ام بـــــ ــــی تاب و دلگــــ ــــیرم لبخند می زنی لبخند می زنم پشت لبخندم پنهان می شوم تمام درونم نابود می شود و لبخند می زنم می دانم دیگر حرفهایم معجزه نمی کنند با كدام واژه بگویم؟ دلم تنگ می شود دلم می گیرد خسته تر از آنم که تقلا کنم آسمان بی تو سیاه است ابرها بی تو می گریند تا به کدامین سحر از پشت پنجره های باران زده چشم به کوچه های غربت که گویی هرگز انتهایی ندارند خیره شوم... چشم هایم دیگر رنگ و رویی ندارند کوچه های بی انتهای غربت گویی آنها نیز از پس سال ها انتظار به خوابی ابدی فرو رفته اند... دیگر بس است...بیا ستاره شب های من...
چرا گریه کنم وقتی او بغض عروسکی دارد و همیشه این منم که باید قطره قطره بمیرم.
چرا گریه کنم وقتی بر بلندی این ساده زیستن زیر پا له شده ام.
چرا گریه کنم وقتی باد بوی گریه دارد و برگ بوی مرگ.
چرا گریه کنم وقتی عاشق شدن را بلد نیستم تا به حرمت اندک سهمم از تو اشک بریزم.
چرا گریه کنم وقتی تبسم نگاهت زیبا تر است………
تا عاشقت باشن...!!
باید خیانت کنی...!!
تا دیوونه ات باشن...!!
باید دروغ بگی...!!
... تا همیشه تو فکرت باشن...!!
باید هی رنگ عوض کنی...!!
تا دوسِت داشته باشن...!!
اگه ساده ای...!!
اگه باوفایی...!!
اگه یک رنگی...!!
همیشه تنهایی...!!
+نوشته
شده در شنبه 20 آبان 1391برچسب:, ;ساعت15:54;توسط باران سحری; |
|
خسته شدم... خسته ام میفهمی؟!
خسته از آمدن و رفتن و آواره شدن. خسته از منحنی بودن و عشق. خسته از حس غریبانه این تنهایی... بخدا خسته ام از این همه تکرار سکوت... بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ... بخدا خسته ام ازسقوط... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ دوست ندارم این بزرگ شدنم را.... این فاصله گرفتن از کودکی ام را.... دلتنگم دلتنگ بی بهانه خندیدن هایم و خسته از این همه بهانه که چشم هایم را خیس می کنند.... اومدم یه ذره با خودم تنها باشم....
خیلی وقت است فراموش کرده ام
کدامیک را زودتر می کشم
رنج ؟
انتظار؟
یا نفس را ...؟؟؟؟گلوی آ دمی را باید گاهی بتراشند تا برای دلتنگی های تازه
جا باز شود!!!
دلتنگیهایی که جایشان نه در دل...که در گلوی آدم است!!
دلتنگی هاییکه میتوانند آدم را خفه کنند!
*******
گاهی حجم دلتنگی هایم آن قدر زیاد میشود که دنیا با تمام وسعتش برایم تنگ میشود ......
دلتنگم.....
دلتنگ کسی که گردش روزگارش به من که رسید از حرکت ایستاد
دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید
دلتنگ خودم
خودی که مدتهاست گم کرده ام
می خوام برم
می خوام برم یه جای دور
دنیا روز به روز داره برام تنگ تر میشه
دارم خفه میشم
دیگه اشکی برای گریه کردن ندارم
چشمام درد میکنه ، میسوزه
زمستون چرا تموم نمیشه
من که داشتم می رفتم خدایا حکمت تو چی بود که من نفهمیدم
خدایا یه لحظه گوش بده باهات حرف دارم
بگو چرا ....... آخه چرا ؟
انگار یه ساله که زمستونه
انگار سال هاست که توی برزخ ام
ای خالق قصه من ، این من و این تو
بر زخم دلم چاره ای کن
***********
شيطان محترم است !!!
او نخستين کسی بود که فهميد " انسان " جنبهی سجده کردن ندارد ...
+نوشته
شده در شنبه 20 آبان 1391برچسب:, ;ساعت15:32;توسط باران سحری; |
|
دلم گرفته آسمون نمیتونم گریه کنم شکنجه میشم از خودم نمیتونم شکوه کنم انگاری کوه غصه ها رو سینه من اومده آخ داره باورم میشه خنده به ما نیومده کاش گاهی مرد بودم… همیشه از آدمهایی که حرمت زندگی را نگه نمیداشتند و خودشان را میکشتند تعجب میکردم، سیگار به دست به آینه خیره می شوم نه امیدی و نه آرزویی و نه آینده و گذشتهای فراموشم نکن شاید سالها بعد، در گذرخیابانها از کنار هم، بگویی آن غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود… مردی سیگار به دست را که دیدی به چشم تمسخر به او نگاه نکن دیوانه را گفتند: چه خواهی از خدای خویش؟
می شد تنهاییم را به خیابان بیاورم
سیگاری دود کنم و نگران نگاه های مردم نباشم
کاش گاهی مرد بودم…
می شد شادی ام را به کوچه ها بریزم با صدای بلند بخندم و هیچ ماشینی برای سوار کردنم ترمز نکند!
کاش…
اما حالا میفهمم چه طور میشود که خودشان را میکشند. بعضی وقتها زندگی کردن غیر ممکن است!
به چشمانم نگاه می کنم… به صورتم… به دود سیگار…
پک می زنم… عمیق… عمیق تر…
چقدر دلم برای خودم تنگ شده است…
چهارستون بدن را به کثیفترین طرزی میچرانیم
و شبها به وسیلهی دود و دم و الکل به خاکش میسپریم
و با نهایت تعجب میبینیم که باز فردا سر از قبر بیرون آوردیم!
مسخره بازی ادامه دارد…
فکر نکن سیگار کشیدنش بخاطر بی ارادگیش است
بدان قلبش پر است از زخم هایی که دیگران با اراده محکم بر دل او نگاشته اند!
و دختری سیگار به دست را که دیدی فکر نکن اون فا… است
بدان قلبش پر است از غم های مردانه ای که با دود سیگار التیام پیدا می کند!
گفت: عقل سالم… تا دوباره برای عشقم دیوانه شوم!
+نوشته
شده در شنبه 20 آبان 1391برچسب:, ;ساعت14:27;توسط باران سحری; |
|
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟!
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد
+نوشته
شده در سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, ;ساعت1:29;توسط باران سحری; |
|
دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من گر از قفس گریزم کجا روم ، کجا من ؟ که دیده برگشودم به کنج تنگنا من چو تختهپاره بر موج ، رها ، رها ، رها من به من هر آن که نزدیک ، ازو جدا ، جدا من ! که تر کنم گلویی به یاد آشنا من که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من ؟ دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من
کجا روم که راهی به گلشنی ندانم
نه بستهام به کس دل ، نه بسته کس به من دل
ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک
نه چشم دل به سویی ، نه باده در سبویی
ز بودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد ؟
ستارهها نهفتم در آسمان ابری
چه برکتی دارد
عشقت هر روز یادم را
قلبم را خالی میکنم از احساس
اما شب چشمانم خیس یاد تو میشودند
گویی باید باور کرد هر آنکه از دیده برود
از دل رفتنی نیست
+نوشته
شده در سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, ;ساعت13:40;توسط باران سحری; |
|
ببار ای باران که این تنهایی تمام شدنی نیست، آن لحظه های زیبا تکرار شدنی نیست.
ببارای باران که شعرتلخ جدایی خواندنی نیست،غم تلخی که درسینه دارم فراموش شدنی
نیست
ببار که دلم گرفته است ، چشمهایم از اشک ریختن خسته است.
ببار ای باران ، که سکوت این لحظه ها با صدای تو و صدای گریه هایم شکسته شود،
دلم از غصه ها خالی شود و لحظه هایم مثل همیشه بارانی شود.
ببار ای باران ، آمدن تو مرا آرام میکند ، قطره های تو مرا از چشمان غریبه ها پنهان میکند.
چه آمد بر سرم که اینگونه پریشانم ، باور ندارم که اینگونه تنهایم .
چه آمد بر سرم که اینک آرزوی کسی را دارم که با من قدم بزند در زیرقطره های باران،
درد دل کند با من در این حال و هوای دلگیر آسمان.
ببار ای باران که غم از دلم رفتنی نیست ، هوای سرد قلبم گرم شدنی نیست
وای ؛ باران باران
شیشه ی پنجره را بَاران شست.
از دل من اما ،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران باران
پرمرغان نگاهم را شست
وقتي دانههاي مرواريدي باران بر زمين ميافتد.
باران كه ميآيد، اين دل ديوانه، ديوانهتر ميشود و بهانهگيرتر.
قفس سينه بس تنگ است
براي دلي كه به هواي كوي تو بال ميگشايد
و ميل پر كشيدن به سويت هوايياش كرده است.
باران كه ميبارد،ميل درآغوش كشيدنت وبوسيدنت افزون
ميشود
و شعلههاي سركش اين ميل جانم را ميسوزاند.
باران باران صدای تو که می آید
همه احساسات من را مرطوب می کند
انگار بوی کاهگل می آید از خانه قدیمی ذهن من
یاد باران
یاد خوبی
یاد پاکی
آی باران
تو کجایی
من شوم خیس
زیر چترت
من شوم خیس
روی گونه هایم اشک بکار
اشک شوق
اشک دوری
اشک را هم با خود ببر
صاف صافم کن
مثل رنگین کمان بعد یک باران طولانی
باز هم قطرات باران
باز هم ایستادن من زیر باران . . .
میخواهم شسته شوم
میخواهم پاک شوم
و شما !
ای تمامی کسانی که به نظاره نشسته اید
نگاه کنید و ببینید . . .
ببینید که من از درون و با تمامی وجود
خواسته ام که از روزهای گذشته جدا شوم و فاصله بگیرم
و اکنون باران سرتاپای مرا خیس کرده و شسته است
شاید شبنم اشکی در چشمان تو
و حتی نم اشکی در دیدگان من بتواند همچون قطره ی باران
نگاه من و تو را هم شستشو دهد
تا یکدیگر را بهتر ببینیم
هم آغوشي باران هوس با تن خشك كوير دل ما
خار صد ساله غم شاخه اي ديگر آورد
با هوس هم دل ما شاد نشد
غصه از دست دل آزاد نشد
با هوس هم سر ما مست نكرد
خنده را با لب پژمرده مارفيق و همدست نكرد.
با كار خرابات نشيني چه كنيم
با گدا نشسته با شاه نشيني چه كنيم
گفت : از عشق گدايي است اگر شاه شديم
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک ،باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم.
+نوشته
شده در دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:, ;ساعت12:23;توسط باران سحری; |
|
در روزهایی که دلم شکسته بود یاد حرف های پدر ژپتو به پینوکیو افتادم که میگفت: "پینوکیو! چوبی بمان،آدم ها سنگی اند دنیایشان قشنگ نیست..." اما این روزها آرامم... آن قدر که از پریدن پرنده ای غافل نشده و در هیچ خیابانی، گم نمی شوم. این روزها آسان تر از یاد می روم، آسان تر فراموشم می کنند...!می دانم،اما شکایتی ندارم...! آن قدر آرام که به جنون چندین ساله ام، شک کرده ام! می ترسم نکند مرده باشم و خودم هم ندانم...؟ می نویسم:" دوستت دارم" و قایمش می کنم... تو به درد زندگی نمی خوری... تو را باید نوشت و گذاشت وسط همان شعرها و قصه هایی که از آن جا آمده ای... دلم یک غریبه می خواهد که بیاید بنشیند فقط سکوت کند و من هی حرف بزنم و بزنم و بزنم... تا کمی کم شود این همه بار! بعد بلند شود و برود... انگار نه انگار! نبود؛پیدا شد... آشنا شد؛ دوست شد... مهر شد؛ گرم شد... عشق شد؛ یار شد... تار شد؛ بد شد... رد شد؛ سرد شد... غم شد؛ بغض شد... اشک شد؛ آه شد... دور شد؛ گم شد... قرارمان، یک مانور کوچک بود! قرار بود تیرهای نگاهت، مشقی باشد، اما ببین یک جای سالم بر قلبم نمانده است. حرف هایم پر از خیال است، خیال هایم پر از حرف های سکوت و سکوتم؛ پر از خیال حرف هایی است که به دنبال هم درون حنجره ام اعداد شده اند. ته خیال هایم پر از ترس است و ترسم؛ پر از تو! تو که در انتهای دو خط موازی خیال هایم، به دنبال بی نهایت می گردی ته خیال هایم همیشه تو هستی و می ترسم... نمی خواهم برگردی. این را به همه گفته ام، حتی به تو!... به خودم! اما نمی دانم چرا هنوز برای آمدنت فال می گیرم؟ من چشم هایم را بستم و تو قایم شدی... من هنوز روزها را می شمارم...! تو پیدا نمی شوی یا من بازی را بلد نیستم؟! یا تو جر زدی؟ با گفتن یک "|جایت خالیست"، نه جای من پر می شود و نه از عمق شادی هایت کمتر. فقط دل خوش می شوم که هموز بود ونبودم برایت مهم است.
+نوشته
شده در یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:, ;ساعت23:7;توسط باران سحری; |
|