رفت و منو تنها گذاشت با کوله بار خستگی گم شدم و تنها شدم تو کوره راه زندگی رفت و نگاهی ام نکرد به این مسافر غریب که بعد اون چی میکشه از این همه درد و فریب رفت و نگامو ندید که غرق بارون و غمه از این همه درد هرچی بگم بازم کمه رفت و بازم تنها شدم با خاطرات بچگیم با یک بغل شعر و غزل که گم شده تو زندگیم رفت و کتاب عشقمو زیر غبار روزگار از یاد اون رفت و حالا منم اسیر و بی قرار رفت و کبوترای عشق واسش بهونه میگیرن کلاغ باغ زندگیم از غم هجرش میمیرن رفت و نگفت که کی میاد نگفت به یادم میمونه اما دل ساده من باز اونو عاشق میدونه
+نوشته
شده در دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, ;ساعت1:12;توسط باران سحری; |
|
رفتی رد پایت در دلم ماند شکوه خنده هایت در دلم ماند دلم را با سحر خوش کرده بودم غروب ماجرایت در دلم ماند شریک دردهایم بودی اما غم بی انتهایت در دلم ماند هزار و یک شبم چون باد بگذشت طنین قصه هایت در دلم ماند سپردی سرنوشتم را به پاییز بهار با صفایت در دلم ماند علی رغم سکوت ساده من سفر کردی صدایت در دلم ماند و حالا مثل یک رویای برفی تو رفتی رد پایت در دلم ماند
+نوشته
شده در دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, ;ساعت1:7;توسط باران سحری; |
|
+نوشته
شده در یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, ;ساعت1:11;توسط باران سحری; |
|
الهی! خواندی تأخیر کردم. فرمودی تقصیر کردم.
ای کریمی که بخشنده عطایی و ای حکیمی که پوشنده خطایی و ای صمدی که از ادراک خلق جدایی و ای احدی که در ذات و صفات بی همتایی و ای خالقی که راهنمایی و ای قادری که خدایی را سزایی. جان ما را صفای خود ده و دل ما را هوای خود ده و چشم ما را ضیای خود ده و ما را آن ده که ما را آن به و مگذار به که و مه.
الهی! عبدالله عمر بکاست، اما عذر نخواست.
الهی! عذر ما بپذیر و بر عیب های ما مگیر.
به نام آن خدایی که نام او راحت روح است و پیغام او مفتاح فتوح است و سلام او در وقت صباح مؤمنان را صبوح است و ذکر او مرهم دل مجروح است و مهر او بلا نشینان را کشتی نوح است. ای جوانمرد درین راه مرد باش و در مردی فرد باش و با دل پردرد باش.
الهی! عمر خود بر باد کردم و بر تن خود بیداد کردم.
الهی! اگر کار به گفتار است بر سر همه تاجم و اگر به کردار است به پشه و مور محتاجم.
الهی! بیزارم از طاعتی که مرا به عجب آرد. مبارک معصیتی که مرا به عذر آرد.
الهی! اگر بر دار کنی رواست، مهجور مکن و اگر به دوزخ فرستی رضاست، از خود دور مکن.
الهی! گناه در جنب کرم تو زبون است، زیرا که کرم تو قدیم و گناه اکنون است.
الهی! اگر عبدالله را بخواهی سوخت، دوزخی دیگر باید آلایش او را و اگر بخواهی نواخت، بهشتی دیگر باید آسایش او را
الهی! اگر یکبار گویی بنده من، از عرش بگذرد خنده من.
الهی! همه از تو ترسند و عبدالله از خود زیرا که از تو همه نیک آید و از عبدالله بد.
الهی! گفتی کریمم امید برآن تمام است. چون کرم تو در میان است نا امیدی حرام است.
الهی! اگر امانت را نه امینم، آن روز که امانت می نهادی می دانستی که چنینم.
الهی! همچو بید می لرزم که مبادا به هیچ نیرزم. فریاد از معرفت رسمی و عبارت عاریتی و عبادت عادتی و حکمت تجربتی و حقیقت حکایتی.
الهی! اقرار کردم به مفلسی و هیچکسی. ای یگانه ای که از همه چیز مقدسی. چه شود اگر مفلسی را به فریاد رسی.
الهی! اگر با تو نمی گویم افکار می شوم. چون با تو می گویم سبکبار می شوم.
الهی! ترسانم از بدی خود بیامرز مرا به خوبی خود.
ادامه دارد.......
+نوشته
شده در پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, ;ساعت22:35;توسط باران سحری; |
|
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید
اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان
من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه
گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد
تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد
و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت:
فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید:
شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد:
اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت:
فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت
گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
*** مـادر***
صدا کنی.
+نوشته
شده در پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, ;ساعت22:5;توسط باران سحری; |
|
یه صدایی شنید . صدای پسر بود که داشت اسم دختر رو
دختر رفت جلو پنجره با دیدن پسر یه لبخند زد و پسر گفت : "
با همه شور و شوقش گفت: " اوهوم "
کیفی که از قبل آماده کرده بود رو انداخت پایین جلو پای پسره .
خودش آروم از اون لبه رد شد تا دستش به پسر رسید
پسره زود دستاش رو گرفت و از گرمی دستای دختر نیرو گرفت .
پسر : " دیگه وقته رفتن شده " ... دختر :" بریم " .
اونا داشتن فرار می کردن از همه اون چیزایی که مانع رسیدن
سوار قایق شدن توی تاریکی به راه افتادن . پسره کمی پارو زد
خود پسر دستهاش از سرما بی حس شده بود . پارو رو از آب در
آروم نوازشش کرد و تنها پتویی که داشتن کشید روی دختره .
طولی نکشد که دختر خوابید . پسره داشت تماشاش می کرد ...
اونا توی یه خونه زیبا بودن . روی تخت طلایی دراز کشده بودن
بله ... پسر هم خوابش برده بود . داشت توی رویاهاش عشقش
پسربه قدری خسته بود که بر خورد قایق به سنگها رو نفهمید .
شاید هم شیرینی اون رویا مانع شده بود . اما دختره بیدار شد .
هوا روشن بود اما هیچی دیده نمی شد مه همه جا رو گرفته
پتو رو کشید سرش تا هیچی نبینه گوشاش رو گرفت تا چیزی نشنوه .
پسره کمکم متوجه شد که قایق تکون نمی خوره . بیدار شد ...
چیزی که می دید باورش نمیشد . اونا به جزیره رسیده بودن .
آروم پتو رو کنار زد دست دختر رو گرفت و بلندش کرد . دیگه
اونا بهشت روی زمین رو پیدا کرده بودن . اما قایق شکسته بود
از قایق پیاده شدن و رفتن طرفه جنگل ... جنگلی که با همه
شروع کردن به ساخت یه کلبه تا بتونن عشقشون رو توی اون
چند ماهی سپری شد ... راستی که تو اون چند ماه زندگی
تا اینکه گرگ به کلبه عشق اون دوتا حمله کرد .
گرگ با این که پیر بود اما به قدری قدرت داشت که پسره نمی
دست پسر رو که همیشه از دستای دختر انرژی می گرفت رو
پسر روی زمین افتاد دختر داد میزد . گرگ به دختر حمله کرد
صورت دختر زخمی شده بود مثل دسته پسر ... گرگ خواست
پسر از ته دل خدا رو صدا زد . ناگهان جادوگر کوچولویی ظاهر
گرگ رو جادو کرد . دیگه گرگی وجود نداشت نابود شده بود
پسره خودش رو کشید کناره دختر . دختر به یه گوشه خیره
اون جادوگر رو می شناخت . آره اون تنها کسی بود که دختر
چند روزی گذشت تا اینکه دختر توی برکه چهرش رو دید جای
زشت کرده بود
دختر غمگین شد فکر کرد که دیگه واسه پسر ارزشی نداشته
تو همین فکر بود که پسر دستش رو روی شونه های دختر
پسر با تمام عشق و علاقه ای که به دختر داشت گفت : " تو
دختر خندید و پسر لب هاش رو به لب های دختر نزدیک کرد و ...
اما روباه جنگل چی اون می دونست که جادوگر همیشه مراقب
پس با تمامی مکرش نقشه کشید . جادوگر خیالش راحت بود از
رفت تا کمی تنها باشن ...
تا اینکه روباه حمله کرد اون کاری به پسر نداشت اون چشمای
دختر دیگه نمی تونست ببینه .
وقتی آدم چیزایی که دورش هست رو نبینه و درک نکنه حسش
اون دیگه پسر و عشقش رو احساس نمی کرد . تا جایی که
دختر می خواست برگرده اما نمی تونست قایقی در کار نبود .
رفت دور ترین نقطه جزیره . پسر موند و کلبه عشق ...
کم کم پسر تمام نیرویی که داشت از دست داد ... دیگه دختر
آتش روشن کرد تا با گرمی اون نیرو بگیره ... ولی نه اون به
جادوگر برگشت اما کاری ازش ساخته نبود . پسر بی جان افتاده
پسره ...
جادوگر روباه رو نفرین کرده بود اما دیگه به درد نمی خورد .
جادوگر رفت پیشه دختره و به اون گفت : " ای کاش فقط
دلت چی اون همه عشق رو ندید ... "
دختر حس می کرد که اشتباه کرده . اون برگشت پیش پسر نه
چون خیلی دیر بود ... خیلی دیر ... خیلی ... خیلی
رسید به کلبه عشقی که باهم ساخته بودن . هنوز هم گرمای
چون با عشق ساخته شده بود .
پسر همون جا جلوی کلبه دراز کشیده بود . دختر وقتی پیداش
و بوسه ای بر لب های بی جان پسر زد .
اوه ... خداونده عشق ...
نوره شدیدی چشمای دختر رو میزد . باورش نمیشد اون دوباره
خداوند عشق به جسم پسر و چشم های دختر جان بخشید .
پسر از جاش بلند شد دستای دختر رو گرفت و پیشونی دختر
عشق اونا یه عشق جاودانه بود و هیچ گاه از بین نرفت ...
+نوشته
شده در جمعه 1 دی 1391برچسب:, ;ساعت10:36;توسط باران سحری; |
|
اگه برف می دونست زمین خاکی چقدر کثیفه
برای اومدن به اون لباس سفید نمی پوشید . . .
عشق یعنی :
چون خورشید، تابیدن بر شب های دوست
و چون برف ، ذوب شدن بر غم های دوست . . .
آرزو می کنم غم های دلت برن زیر اولین برف زمستونی
و دلت سفید و همیشه بدون غم بمونه . . .
دوتا آدم برفی که میونشون یه رود بود عاشق هم می شن
اونا از عشق هم آب می شن به امید این که یه روزی توی رودخونه به هم برسن . . .
مثل بارون با صفایی / مثل برف سفید و ماهی
مثل گل خوشبو و زیبا / مثل خون تو قلب مایی
چه بخواهی، چه نخواهی / تو عزیز دل مایی
برف نو! برف نو! سلام، سلام
بنشین، خوش نشستهای بر بام
پاکی آوردی ای امید سپید
همه آلودگیست این ایام . . .
در این روزهای برفی آیا برای گنجشکان دانه ای ریخته ای ؟
پرنده دل من نیز ، دیر زمانیست که در برف گیر افتاده . . .
. * ./۰۰\. *.
. * (‘_’) * .
* . ( : ) . *
. *( : )* .
ببین چه آدم برفی نازی درست کردم !
با این که خیلی دوستش دارم ، مال تو !
داره برف میاد، بیا تو قلبم سرما نخوری!
دارد برف می آید در گوش دانه های برف نام تو را زمزمه خواهم کرد
تا برف زمستانی از شوق حضورت بهار را لمس کند . . .
مثل یک پوپک سرمازده در بارش برف ٬ سخت محتاج به گرمای پر و بال توام
تو اگر باز کنی پنجره ای سمت دلت ٬ میتوان گفت که من چلچله لال توام . . .
عشق یعنی آن نخستین حرفها
عشق یعنی در میان برفها
عشق یعنی یاد آن روز نخست
عشق یعنی هر چه در آن یاد توست
در برف ، سپیدی پیداست . آیا تن به آن می دهی ؟
بسیاری با نمای سپید نزدیک می شوند که در ژرفنای خود نیستی بهمراه دارند . . .
رفاقت مثل آدم برفی میمونه ، درست کردنش راحته اما نگه داشتنش سخته !
آرزو دارم با بارش هر دونه از برف زمستونی یه غم از رو دلت کم بشه نازنینم ...
+نوشته
شده در دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, ;ساعت19:39;توسط باران سحری; |
|