آن هنگام که دوست داری دلی را مالک شوی رهایش کن پرنده در قفس .... زیبا نمی خواند گرچه برایت تمام لحظه ها رانغمه خوانی کند تمام افق ها را بگردد و آواز سر دهد .صبور باش و رهایش کن گفته اند : اگر از آن تو باشد باز می گردد و اگرنباشد یادت باشد قفس ،آفریننده ی عشق نیست گمان نبر که دانه های رنگارنگ دل ، طبیعت آزاد این پرنده ی زیبا را اسیر تومی کند می دانم ...می دانم ...که رها کردنش رنج می آفریند زیرا چه بسیار رهایی ها که به دلتنگی ها و گاه فراموشی ها می انجامد اما ماندن بی آنکه صادقانه دل سپردنی باشد رنجیست دردناکتر و در آن زمان که با کمترین خطایی روزنه ا ی در دل قفس باز شود میگریزد ..تو می مانی و این همه روزهایی که رنج برده ای اهلی شدنش را رهایش کن ...دوست داشتن را رهایی است که زیبا می کند پرنده ای که به تمام باغ ها سر می زند تمام سر شاخه های درختان تنها را .... لحظه ای میهمان می شود شیطنت کودکان، بال او را زخمی کند ایا نگه داشتنش در قفس تو را شاد میکند؟ .اگر به سویت بازگشت بدان همیشه با تو می ماند و اگر رفت و دل به باغی دیگر سپرد ....به گلی دیگر پس از آن تو نیست ...بگذار رها باشد اما گمان نبر که با اسارت ، دلی از آن تو می شود اما نگذار قلبت را گِل آلود کند عشقی بورز که تو را زلال تر و زیباتر می کنند عشق یعنیدرون قلب دیگری عظمت و جانی دوباره یافتن وسعت عشق به اندازه ی دل آدمی است از عشق زنجیری نساز که وجودی را به اسارت کشد اگر هوای تو دارد باز خواهد گشت سینه سرخی خواهد شد با ارمغانی از ترانه ها و نغمه های زیبا ...و شاید ققنوسی شود که حتی اگر به آتشش افکنی با جانی دوباره عاشق ترین باشد
چه کسی گفت که عشق یعنی مالک شدن ؟
ماه باید مجال خودنمایی بیابد تا عظمت خورشید از نگاهی پنهان نماند
+نوشته
شده در چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, ;ساعت1:21;توسط باران سحری; |
|
دلتنگم،
مثل مادر بي سوادي
که دلش هواي بچه اش را کرده
ولي بلد نيست شماره اش را بگيره.
کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی... در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد وبرایش لباس و کفش خرید و گفت:
مواظب خودت باش، کودک پرسید:ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری!!!
قند خون مادر بالاست
دلش اما هميشه شور مي زند براي ما
دومیش اون بوسه ای که بچه بر گونه مادر فوت شدش ميزنه و مادرش متوجه نمیشه ....
+نوشته
شده در چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, ;ساعت12:34;توسط باران سحری; |
|
+نوشته
شده در شنبه 21 بهمن 1391برچسب:, ;ساعت1:43;توسط باران سحری; |
|
توی یه جمعی یه پیرمردی خواست سلامتی بده گفت :می خورم به سلامتی 2 بوسه !!
بعد همه خندیدن و هم همه شد و پرسیدن حالا بگو کدوم 2 بوسه ؟!!
گفت :
اولیش اون بوسه ای كه مادر بر گونه بچه تازه متولد شده ميزنه و بچه نمی فهمه !
دومیش اون بوسه ای که بچه بر گونه مادر فوت شدش ميزنه و مادرش متوجه نمیشه ....
+نوشته
شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, ;ساعت1:49;توسط باران سحری; |
|
ای باران تو دیگر چرا بی وفا شده ای؟ و باز دلتنگ تو هستم ای باران بی وفا ! ای باران مدتی است که دیگر بر این تن خسته ام نمیباری ، و هوای ما را نداری . ای تنها سر پناه من در لحظه های تنهایی هایم تو دیگر چرا بی وفا شده ای. چرا دیگر با باریدنت مرا آرام نمیکنی . مدتی است که دیگر در کوچه های دلتنگی قدم نمیزنم و در کنج اتاق تنها به آسمان نگاه می اندازم تا ابری شود ، اما آسمان مدتی است که آرام آرام است. و باز به انتظار تو نشسته ام ای باران بی وفا! ای تنها سر پناه من در لحظه های دلتنگی ببار که من نیز بغض غریبی در گلویم نشسته است و دلم میخواهد همراه با تو ببارم. و باز ببار ای تنها سر پناه من در کوچه های دلتنگی. ببار که دلم برای صدایت ، راه رفتن در زیر قطره های پر محبتت تنگ شده است. ببار که من جز تو هیچ سرپناهی را ندارم که در زیر آن به این سرنوشت بی مروت بیندیشم. و باز مدتی است که دیگر نمیباری ، تو دیگر چرا بی وفا شده ای! ای باران ببار و با قطره های پر از مهرت بر این تن خسته و پر از گرد و غبار بی محبتی ها جانی تازه ببخش. یک عالمه درد دل و دلتنگی در دلم دارم ، و باز ببار تا در زیر قطره هایت درد دل هایم را به تو بگویم. ای باران تو یکی بیا و بی وفا نباش و لااقل هوای ما را داشته باش.
+نوشته
شده در دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, ;ساعت23:37;توسط باران سحری; |
|
دوباره آسمان این دل ابری شده . دوباره این چشمهای خسته بارانی شده . دوباره دلم گرفته است و شعر دلتنگی را برای این دل میخوانم. میخوانم و اشک میریزم ، آنقدر اشک میریزم تا این اشکها تبدیل به گریه شوند. در گوشه ای ، تنهای تنها و خسته از این دنیا . دوباره این دل بهانه میگیرد و درد دلتنگی را در دلم بیشتر میکند. خیلی دلم گرفته است ، مثل همان لحظه ای که آسمان ابری می شود. خیلی دلم گرفته است ، مثل همان لحظه ای که پرنده در قفس اسیر است و با نگاه معصومانه خود به پرنده هایی که در آسمان آزادانه پرواز میکنند چشم دوخته است. دلم گرفته است مثل لحظه تلخ غروب ، مثل لحظه سوختن پروانه ، مثل لحظه شکستن یک قلب تنها . دوباره خورشید می رود و یک آسمان بی ستاره می آید و دوباره این دل بهانه میگیرد. به کنار پنجره میروم ، نگاه به آسمان بی ستاره . آسمانی دلگیرتر از این دل خسته . یک شب سرد و بی روح ، سردتر از این وجود یخ زده. خیلی دلم گرفته است ، احساس تنهایی در وجودم بیشتر از همیشه است. تنهایی مرا می سوزاند ، دلم هوای تو را کرده است. دوباره این دل مثل چشمانم در حسرت طلوعی دیگر است. آسمان چشمانم پر از ابرهای سیاه سرگردان است ، قناری پر بسته در گوشه ای از قفس این دل نشسته و بی آواز است. هوا ، هوای ابریست ، هوای دلگیریست. میخواهم گریه کنم ، میخواهم ببارم . دلم میخواهد از این غم تلخ و نفسگیر رها شوم . اما نمی توانم… دوباره دلم گرفته است ، خیلی دلم گرفته است، اما کسی نیست تا با من درد دل کند ، کسی نیست سرم را بر روی شانه هایش بگذارم و آرام شوم… هیچکس نیست!
نویسنده :» مهدی لقمانی
+نوشته
شده در دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, ;ساعت23:2;توسط باران سحری; |
|
عکاسي مفهومي خلاقانه از هنر بيان ايده ها با استفاده از نمادهاي يا تفسير تصاوير با ابزار مانند فتوشاپ، عکاس مي خواهد به انجام مفاهيم مختلف در تصاوير که مي توانند برخي از معناي خاص و يا احساسات را براي بينندگان به ديدن سحر و جادو در تخيل هنر مفهومي است
ادامه مطلب
+نوشته
شده در یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, ;ساعت23:12;توسط باران سحری; |
|
من هستم... زنده ام. نفس می کشم... هنوز گاهی اوقات دیوانه می شوم و بی هوا به سرم می زند تمام مسیر محل کارم را تا خانه پیاده بیایم.. هوس می کنم تنها قدم بزنم... تنها گریه کنم... تنها گوشه ای ساعت ها بنشینم و زندگی ام را مرور کنم. اما هنوز هستم.. هنوز عاشق بارانم... هنوز بوی اقاقیا... بوی نعنا.. بوی چای تازه دم مادرم را دوست دارم از تو چه پنهان بعضی روزها هوایی خانه کودکی هایم می شوم.. دلم برای حیاطی که نیست... مادربزرگی که نیست.. برای بوته یاس و درخت شمشاد و آب و جاروهای بعد از ظهرها تنگ می شود... می روم محله قدیمی... دست میکشم به روی دیوار. .. و قدم میزنم در پیاده رو خانه مان ...... که دیگر نیست... سرم را بلند می کنم شاید مادرم پشت پنجره بیاید.. . شاید برایم گوجه سبز... زالزالک خریده باشد...انار دانه کرده باشد... شاید شاید صدایم زده باشد و من نشنیده باشم .. چقدر برای وقتی که صدایم می زد تا موهایش را برایش ببافم.. چقدر دلم می خواهد دوباره صدایم بزند.. . نه پنجره ای نیست... مادر بزرگی نیست... من هستم و پیاده رویی که انگار او هم قدم های مرا از یاد برده... به سرم می زند به خواهرم زنگ بزنم تا صدایش را بشنوم رفیقم... خواهرم...این دیوارها فراموش کردند خنده ها و دعواهایمان را. .. دلم می خواهد بزنم زیر آواز و باز او سرم داد بکشد.. . با هم بخندیم و صدای خنده هایمان آنقدر بلند شود... که به خدا برسد... شاید دلش برای غصه هایمان بسوزد... چقدر خسته ام... دلم می خواهد بخوابم...بر گردم... همه این راه را برگردم... درست انجا که مادر عصرها همه را صدا می زد... ... دلم برای عصرانه هایش تنگ شده دلم برای درس خواندن ها و شیطنت های برادرم موهای مشکی و بلند خواهرم تنگ شده دلم برای بالا رفتن از درخت آلبالو تنگ شده. دلم می خواهد بخوابم و وقتی بیدار شوم ببینم تمام روزهایی که گذشت خواب بوده ام... نه رفیق نگو میان گذشته ها جا مانده ام... ولی ... مگر می شود برای چیزی عمرت را صرف کنی و فراموش شود؟ نگران من نباش...زنده ام نفس میکشم... و دلتنگی هایم را دیگر بغض نمی کنم ... میگذارم چشم هایم ببارند.. زمستان اگر دلت را سبک نکنی اگر با درخت ها ی بی برگ با غروب سخت اش هم دردی نکنی تمام فصل های دیگر حس می کنی چیزی را ....حسی را گم کرده ای... حالا رفیق آمده ام بگویم... خوبم. نفس می کشم... هنوز شعر می خوانم... شعر می گویم..... می نویسم.. . با صدای خش خش جاروی رفتگر... با صدای درویش محله... با صدای باد... با صدای باران. .. با صدای قدم های خسته رهگذری که سایه خمیده اش آنقدر درد دارد که برای شاعر شدن کافیست.. من با هر بهانه ای این روزها می بارم با هر برگ که از شاخه فرو می افتد و با هر پرنده ای که می خواند هر قطره بارانی که میبارد و هر نسیم خنکی که به صورتم می وزد .. زنده می شوم و امیدوارتر که خداوند هنوز ا ز بشر نا امید نشده است
.. نمیدانی چقدر دلم برای درد دل های مادر بزرگم پر کشیده.
+نوشته
شده در جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, ;ساعت16:23;توسط باران سحری; |
|
جهت دانلود بر روی یکی از دو لینک زیر کلیک بفرمایید. متن شعر:
این کار با صدای آقای علی فانی با کیفیت 128 آماده دانلود می باشد.
به امید گوشه ی چشمی ...
مستقیم یــا غیرمستقیم
(4.9Mb)
به طاها به یاسین به معراج احمد
به قدر و به کوثر به رضوان و طوبی
به وحی الهی به قرآن جاری
به تورات موسی و انجیل عیسی
بسی پادشاهی کنم در گدایی
چو باشم گدای گدایان زهرا (س)
چه شب ها که زهرا (س) دعا کرده تا ما
همه شیعه گردیم و بی تاب مولا
غلامی این خانواده دلیل و مراد خدا بوده از خلقت ما
مسیرت مشخص، امیرت مشخص، مکن دل ای دل بزن دل به دریا
که دنیا به خسران عقبا نیرزد
به دوری ز اولاد زهرا نیرزد.
و این زندگانی فانی جوانی
خوشی های امروز و اینجا
به افسوس بسیار فردا نیرزد
اگر عاشقانه هوادار یاری
اگر مخلصانه گرفتار یاری
اگر آبرو میگذاری به پایش
یقینا یقینا خریدار یاری
بگو چند جمعه گذشتی ز خوابت؟
چه اندازه در ندبه ها زاری یابی؟
به شانه کشیدی غم سینه اش را؟
و یا چون بقیه تو سربار یاری
اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری
به گریه شبی را سحر کردی یا نه؟
چه مقدار بی تاب و بیمار یاری؟
دل آشفته بودن دلیل کمی نیست
اگر بی قراری بدان یار یاری
و پایان این بی قراری بهشت است
بهشتی که سرخوش ز دیدار یاری
نسیم کرامت وزیدن گرفته
و باران رحمت چکیدن گرفته
مبادا بدوزی نگاه دلت را
به مردم که بازار یوسف فروشی در این دوره بد شدیدا گرفته
خدایا به روی درخشان مهدی
به زلف سیاه و پریشان مهدی
به قلب رئوفش که دریای داغ است
به چشمان از غصه گریان مهدی
به لبهای گرم علی یا علی اش
به ذکر حسین و حسن جان مهدی
به دست کریم و نگاه رحیمش
به چشم امید فقیران مهدی
به حال نیاز و قنوت نمازش
به سبحان سبحان سبحان مهدی
به برق نگاه به خال سیاهش
به عطر ملیح گریبان مهدی
به حج جمیلش به جاه جلیلش
به صوت حجازی قرآن مهدی
به صبح عراق و شبانگاه شامش
به آهنگ سمت خراسان مهدی
به جان داده های مسیر عبورش
به شهد شهود شهیدان مهدی
مرا دائم الاشتیاقش بگردان
مرا سینه چاک فراقش بگردان
تفضل بفرما بر این بنده بی سر و پا
مرا همدم و محرم و هم رکاب
سفرهای سوی خراسان و شام و عراقش بگردان
یا مهدی یامهدی مددی
+نوشته
شده در یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, ;ساعت2:11;توسط باران سحری; |
|