من بارانــــ مـی خـواهـم ...
کـودکــــ دستـانـــِـ کـوچکـــِـ خـود را بـالا بـرد و گفتــــ خـــدایـا بـارانـی بـفـرستـــــ ...
کـودکـانــــــ صبــر ِایـوبــــــ نـدارنـد کـه ...
خستـه شـد و دستـهایـشـــــ را پـاییـن انـداخـتـــــ
بـا گـریـه رو بـه آسمـان گفت :
دیگـــر بـارانـــــ نمـی خـواهـــم
+نوشته
شده در جمعه 5 مهر 1392برچسب:, ;ساعت16:44;توسط باران سحری; |
|
خسته ام؛
خسته تر از آنی که خیانت کنم
...تنهایم؛
تنها تر از آنی که عاشق شوم
+نوشته
شده در جمعه 5 مهر 1392برچسب:, ;ساعت16:33;توسط باران سحری; |
|
گاهی وقتها دلم میخواهد بگویم:
من رفتم، باهات قهرم، دیگه تموم، دیگه دوستت
ندارم...!
وچقدر دلم میخواهد بشنوم:
کجا بچه لوس؟ غلط میکنی که میری! مگه دست خودته؟
رفتن به این راحتی نیست...!
اما نمیدانم چه حکمتیست که آدمی , همیشه اینجور وقتها
میشنود:
به جهنم...!
+نوشته
شده در جمعه 5 مهر 1392برچسب:, ;ساعت16:33;توسط باران سحری; |
|
حالمان بد نیست غم کم میخوریم
کم که نه هر روز کم کم میخوریم
آب میخواهم سرابم میدهند
عشق میخواهم عذابم میدهند
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه اندیشه ام
در میان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم
درد میبارد چو لب تر میکنم
طالعم شوم است باور میکنم
آه در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود
خسته ام از قصه های شومتان
خسته از همدردی مسمومتان
هیچ کس از حال من پرسید ؟ نه
هیچ کس اندوه مرا دید ؟ نه
هیچ کس چشمی برایم تر نکرد
هیچ کس یک روز با من سر نکرد
چند روزی است حالم دیدنیست....
+نوشته
شده در جمعه 5 مهر 1392برچسب:, ;ساعت16:28;توسط باران سحری; |
|
و این یک رسم دیرین است
و آغاز تمام قصهها این گونه شیرین است
یکی هست و یکی بودست
و گنجشکی ک جانش را
طناب معصیت ، بسیار فرسودست
و عمر رفته را با حسرت و افسوس آلودست
من آن گنجشک بیمارم
ک عمری را
ب جای پر زدن در آستان بی نیازیها
ب هیچستانی از امیدهای خسته رو کردست
ب رفتن از میان راههای بسته ، خو کردست
من آن گنجشک بیمارم
غمی سنگین تر از سنگین
درون سینهام دارم
دلم را خنجر برّان غفلتهای تکراری خراشیدست
و روحم از سرابی تشنه نوشیدست
پر پروازم از خاکستر اندوه پوشیدست
+نوشته
شده در پنج شنبه 4 مهر 1392برچسب:, ;ساعت23:28;توسط باران سحری; |
|
+نوشته
شده در پنج شنبه 4 مهر 1392برچسب:, ;ساعت13:31;توسط باران سحری; |
|
گاهی مسیر جاده به بن بست می رود گاهی همان کسی که دم از عقل می زند گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست اول اگر چه با سخن از عشق آمده وای از غرور تازه به دوران رسیده ای هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند اینجا یکی برای خودش حکم می دهد این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند
گاهی تمام حادثه از دست می رود
در راه هوشیاری خود مست می رود
وقتی که قلب خون شده بشکست می رود
آخر خلاف آنچه که گفته است می رود
وقتی میان طایفه ای پست می رود
بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود
وقتی غبار معرکه بنشست می رود
آن دیگری همیشه به پیوست می رود
تیریست بی نشانه که از شصت می رود
اما مسیر جاده به بن بست می رود
+نوشته
شده در پنج شنبه 4 مهر 1392برچسب:, ;ساعت13:18;توسط باران سحری; |
|
وقتی از عشق می گفتم تجسم میکرد در ذهن خسته اش .. وقتی از عشق می گفتم در نگاه پر معنایش زلالی اشکهای بی طاقتی آزارم میداد وقتی از عشق می گفتم به نقطه ایی مبهم خیره میماند! صورتش در عین زیبایی غمی آشکار داشت که هر بار نگاهش میکردم دلم می لرزید ! می گفت: لحظه های عبورش … آنجاست که به او گفتم: این ماییم که با اشتباهاتمان روشنایی و نورش را میگیریم و ظلمت و تاریکی به آن هدیه میکنیم !! آری عشق زیباست اگر زیبا دیده شود و پاک بماند …
دروغ و خودخواهی را،
شکست و جدایی را
شاید ذره ایی صداقت و وفا
و دیگر هیچ !!
گویی او از عشق و عاشقی نفرتی عمیق دارد !!
نمیدانم شاید
به عشقش
به گذر ثانیه های عمرش
به صداقت و وفای به عهدش
وشاید به جدایی از یارش فکر میکرد !!
نمیدانم عشق با این همه زیبایی چگونه برای او زشتی مطلق بود !!
نمیدانم عشق کدام رویش را نشان او داده بود که اینگونه بیزار بود از دقایق عاشقی اش
از دریچه نفرت به عشق نگاه میکرد و این برایم معمایی حل نشده بود !!
وقتی در اوج دوست داشتن ، در اوج خواستن ناگهان تنها میشوی …
وقتی تمام وجودت پر میشود از بودنش، از حضور نابش و ناگهان دقیقه ها باز میمانند از گذر
وقتی با تمام وجود تکیه میکنی بر عاشقی عشقت و ناگهان عشقت بی رمق می شود از تکیه گاه بودن…
وقتی در نگاهش عاشقی اش را می بینی و یکباره عشق را در میان حجمه نگاهش گم میکنی…
وقتی آغوش گرمش مامنی است برای دلتنگیهایت و ناگهان در میان هجوم نگاه های هرزه آغوشش را گم میکنی …
وقتی لمس دستانش همه دلخوشیت است و یکباره دستانت را خالی از دلخوشی میبینی…
وقتی روزهای دیدارش فاصله میگیرد از بی تابی دل عاشقت …
” به بیرحمی عشق ایمان می آوری”
عشق موهبتی است الهی !!
+نوشته
شده در پنج شنبه 4 مهر 1392برچسب:, ;ساعت13:16;توسط باران سحری; |
|
و تو مونس تنهایی من خواهی بود
+نوشته
شده در چهار شنبه 3 مهر 1392برچسب:, ;ساعت1:17;توسط باران سحری; |
|
دســتانم را ببین.. نا ندارد اما نمی خواهم بشـکنم❤❤
دلتنگت می شـوم❤❤
وقتی بدانـم بعد از شکسـتنم دیگر نخواهمـ بود ❤❤
این روزها گاهـی می نویسـم و خـط می زنـم❤❤
فـقط بدان ❤❤
آنچه شکسـتنی است میـشکند و آنچه را که تحمل سوز است تحمل❤❤
ادامه مطلب
+نوشته
شده در دو شنبه 1 مهر 1392برچسب:, ;ساعت10:17;توسط باران سحری; |
|