زندگي دفتري از خاطرهاست ...
يک نفر در دل شب
يک نفر در دل خاک ...
يک نفر همدم خوشبختي هاست
يک نفر همسفر سختي هاست
چشم تا باز کنيم عمرمان مي گذرد...
ما همه همسفريم
+نوشته
شده در چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:, ;ساعت1:25;توسط باران سحری; |
|
“دنیا”را بغل گرفتیم
گفتند:امن است
هیچ کاری باما ندارد،
خوابمان برد.
بیدار شدیم،دیدیم
آبستن تمام دردهایش شده ایم...
+نوشته
شده در دو شنبه 15 مهر 1392برچسب:, ;ساعت1:42;توسط باران سحری; |
|
هیچوقت از خدا نخواستم همه دنیا مال من باشه …
فقط خواستم…
اونی که ماله منه واسه هیشکی نباشه…
+نوشته
شده در دو شنبه 15 مهر 1392برچسب:, ;ساعت1:14;توسط باران سحری; |
|
دنیای ما پر از دست هایی است که خسته نمی شوند از نگه داشتن نقابها
+نوشته
شده در دو شنبه 15 مهر 1392برچسب:, ;ساعت1:9;توسط باران سحری; |
|
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم
+نوشته
شده در دو شنبه 15 مهر 1392برچسب:, ;ساعت1:7;توسط باران سحری; |
|
ازسرزمینی می آیم که مردمانش کم از صفا ووفا ندارند وسرزمین دلهایشان کم ازسرسبزی بوستان بهشت نیست . در این سرزمین چشمه ای از جنس نور جریان دارد که یاد آور صهبای بهشت است .کودکانش خندان ومردمانش همه شنگ.ووسعت دیدگانشان خاک قدمهای زنان آزاد این سرزمین است آسمانش پوشیده ازلکه های ابری ایست که برای دلتنگی های دیگران می بارد. شاعرانش همه غزل سرایند غزلهایی گویند به وزن دلهای بزرگ و احساسات پاک.امید را می شود در دیدگانش به وضوح مشاهده کرد . دلهای امیدوارشان همانند دریای بیکران آرام وروشن است . آری اینان رستگاران افکارغبارگرفته اند که در تپش قلبشان حرفهایی برای نگفتن ندارند .وتنهایی هایشان رابا هم قسمت میکنند .وکلبه ی تنهایی من را با چراغ تنهای شب(ماه) روشن کردند.من صدای تپش قلبشان ر ا می شنوم واگر فرسنگها فاصله بینشان باشد تپش قلبشان را برای یکدیگر می فرستند. و من همچنان در شاهراه خیال( Main way) در اندیشه این سرزمین که فراسوی تجسم است حیرت زده مانده ام .واز خویش گفتن هارا فراموش کرده ام . فراموش کردم پسر صحرا راکه دلش همانند اقیانوس بود.فراموش کردم دلنوشته های یک پسر معلول را.فراموش کردم خاطرات کهنه ام را خاطراتی که هیچگاه نتوانستم آنها رابیان کنم و بادیدن شاعران شیرین بیان غزل سرا اشعار نو ام را با خاطرات کهنه ام در صندوقچه خیال مدفون کردم.اما هیچگاه فراموش نخواهم کرد افسانه دوعاشق دور از هم اما باهم را این افسانه حقیتها در برداشت.از سین سنبل سبدی ساختم وخاطرات این سرزمین رادر میان گلهای سنبل این سبد جای دادم تاهمیشه بهاری شود یاد وخاطره این سرزمین در نزد من.
+نوشته
شده در دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:, ;ساعت21:57;توسط باران سحری; |
|
گاهی اون قدر دلــــــــــــــــــت
میشکنــــــــــه ...
که حتـــــــــــــــــــــــ ـی ...!
نای
اعتـــــــــراض
هم نــــــــــــــــــداری...
+نوشته
شده در جمعه 5 مهر 1392برچسب:, ;ساعت23:51;توسط باران سحری; |
|
سهراب گفتی: چشمها را باید شست… شستم ولی………….!
گفتی: جور دیگر باید دید………… دیدم ولی…………!
گفتی زیر باران باید رفت…. رفتم ولی…..!
او نه چشمهای خیس و شسته ام را…
نه نگاه دیگرم را… هیچ کدام را ندید!!!!!
فقط زیر باران با طعنه ای خندید و گفت:
دیوانه ی باران ندیده
+نوشته
شده در جمعه 5 مهر 1392برچسب:, ;ساعت23:39;توسط باران سحری; |
|
روز مرگم هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مست و خراب از می انگور کنید
مزد غسال مرا سیر شرابش بدهید
مست مست از همه جا حال خرابش بدهید
بر مزارم نگذارید بیاید واعظ
پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ
جای تلقین به بالای سرم دف بزنید
شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنید
روز مرگم وسط سینۀ من چاک زنید
اندرون دل من یک قلمه تاک زنید
روی قبرم بنویسید وفادار برفت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفت
+نوشته
شده در جمعه 5 مهر 1392برچسب:, ;ساعت16:52;توسط باران سحری; |
|
گاهـ ـی حجـ ـم ِ دلــــتنـگی هایـ ـم آن قــَ ـــ ـدر زیـاد میشود
که دنیــــا
با تمام ِ وسعتش
برایـَم تنگ میشود ...
... دلتنــگـم...
دلتنـــــگ کسی کـــــه
گردش روزگــــارش به من که رسیــــد از
حرکـت ایستـاد...
دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید...
دلتنگ ِ خود َم...
خودی که مدتهــــ ــــ ــاست گم کـر د ه ام ...
گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم
حالا یک بار از شهر می رویم
یک بار از دیار … یک بار از یاد … یک بار از دل و یک بار از دست
+نوشته
شده در جمعه 5 مهر 1392برچسب:, ;ساعت16:45;توسط باران سحری; |
|