+نوشته
شده در جمعه 13 دی 1392برچسب:, ;ساعت20:11;توسط باران سحری; |
|
+نوشته
شده در جمعه 13 دی 1392برچسب:, ;ساعت19:58;توسط باران سحری; |
|
سکوت اتاقم را دوست دارم و آنرا حتی با صدای ترکیدن بغضم نخواهم شکست بغضم را فرو خواهد خورد اما سکوت را ادامه خواهم داد تاریکی مطلق اتاقم را با هیچ نوری از بین نخواهم برد حتی با برق نگاهم چشم هایم را مدت هاست به روی همه چیز بسته ام چرا که تاریکی اتاقم کمرنگ نشود
+نوشته
شده در سه شنبه 10 دی 1392برچسب:, ;ساعت11:58;توسط باران سحری; |
|
دردهای ما خمس و ذکات نداره این سکانس لعنتی کات نداره ... "مترسک"
+نوشته
شده در یک شنبه 8 دی 1392برچسب:, ;ساعت12:42;توسط باران سحری; |
|
می خواهم این بارهم بنویسم،اما نمیتوانم......
می خواهم بازهم بیایم و از درد و غصه ام بگویم.....
از درد و غصه ای که تو از هیچکدامشان خبــر نداری......
ببیـــن دل نوشته هایم را......ببین گفته هایم را.....بخوان دردهایم را......
سکوت کرده ام در برابرت ؛سکوتی که سخت عذابم میدهد امـــــا......
+نوشته
شده در شنبه 7 دی 1392برچسب:, ;ساعت12:26;توسط باران سحری; |
|
+نوشته
شده در شنبه 7 دی 1392برچسب:, ;ساعت12:13;توسط باران سحری; |
|
و تلخ مزه اے ام ، سکوتت را بالا نمے آورد
+نوشته
شده در جمعه 6 دی 1392برچسب:, ;ساعت16:6;توسط باران سحری; |
|
رفتن هم همیشه بد نیست...
گاهی رفتن بهتر است.
گاهی باید رفت...
باید رفت تا بعضی چیز ها بماند...
اگر نروی هر آنچه ماندنی است خواهد رفت...
اگر بروی شاید با دل پر بروی ،
و اگر بمانی با دست خالی خواهی ماند...
گاهی باید رفت و بعضی چیزها که بردنی است با خود برد...
مثل یاد،
مثل خاطره ،
مثل غرور...
و آنچه ماندنی است را جا گذاشت ،
مثل یاد،
مثل خاطره،
مثل لبخند...
رفتنت ماندنی می شود ، وقتی که باید بروی...
و ماندنت رفتنی می شود ، وقتی که نباید بمانی...
برو و بگذار چیزی از تو بماند که نبودنت را گرانبها کند...
برو و بگذار پیش از اینکه رفتنت دردی بر دلی بنشاند ،
خاطره ای پر حسرت شود ...
برو و نگذار ماندنت باری بشود ،
بر دوش دل کسی که شکستن غرورت برایش ،
از شکستن سکوت آسانتر باشد...
عشقت را بردار و
بــــــرو ... بــــــرو ... زیبــــا بـــــــرو . . . .!!!
+نوشته
شده در چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, ;ساعت12:24;توسط باران سحری; |
|
+نوشته
شده در چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, ;ساعت12:1;توسط باران سحری; |
|
خسته ام از تظاهر به ایستادگی از پنهان کردن زخم هایم زور که نیست! دیگر نمی توانم بی دلیلی بخندم با لبخندی مسخره وانمود کنم همه چیز رو به راه است! اصلا دیگر نمی خواهم که بخندم می خواهم لج کنم، با خودم، با تو، با همه ی دنیا...! چه قدر بگویم فردا روز دیگریست و امروز بیاید و مثل هرروز باشی...؟؟! خسته ام از تو... از خودم... از همه ی زندگی... می خواهم بکشم کنار از تو... از خودم... از همه ی زندگی...
+نوشته
شده در سه شنبه 3 دی 1392برچسب:, ;ساعت10:39;توسط باران سحری; |
|