سکــــوت ...
رســا تــرین فــریــاد یک " زن " است ...
وقتی سکوت میکند ...
وقتی بحث نمیکند ...
وقتی برای به کرسی نشاندن عقایدش تلاش نمیکند ...
بــفــهــم ..!
+نوشته
شده در جمعه 18 بهمن 1392برچسب:, ;ساعت9:40;توسط باران سحری; |
|
حکایت ما آدم ها … حکایت کفشاییه که … اگه جفت نباشند … هر کدومشون … هر چقدر شیک باشند … هر چقدر هم نو باشند تا همیشه … لنگه به لنگه اند … کاش … خدا وقتی آدم ها رو می آفرید … جفت هر کس رو باهاش می آفرید … تا این همه آدمای لنگه به لنگه زیر این سقف ها … به اجبار، خودشون رو جفت نشون نمی دادند…
+نوشته
شده در جمعه 18 بهمن 1392برچسب:, ;ساعت9:2;توسط باران سحری; |
|
شب است ودر بدر کوچه های پر دردم فقیر وخسته اسیر ظلمتم من به اعتبار تو فانوس نیاوردم...
به دنبال گم شده ام میگردم
ای ماه پس کجا ماندی؟
+نوشته
شده در پنج شنبه 17 بهمن 1392برچسب:, ;ساعت11:47;توسط باران سحری; |
|
بزלּ باراלּ که امشبـــ بی قرارم هواے گریه کرده حــال زارم بزלּ باراלּ که دنیــا بے وفــا شد به هر کســ خوبے کردے بے وفــا شد بزלּ باراלּ که دل ها را شکستند پر پــــرواز را از هم گسستند بزלּ باراלּکه تنهایم در ایـــלּ شهر کسی را مــלּ ندارم جـز غم و درد بزלּ باراלּ که دل طاقتــــ ندارد ببار امشبــــ که تا غم ها سر آینـــد
+نوشته
شده در پنج شنبه 17 بهمن 1392برچسب:, ;ساعت11:29;توسط باران سحری; |
|
مـטּ هموטּ בیوونـﮧ ام که هیچوقـت عوض نمیشـﮧ ... همونـے کـﮧ فقط تظاهر بــﮧ خوشبختے בاره...
همونـے کـﮧ همـﮧ باهاش خوشآلـטּ اما کسے باهاش نمے مونـﮧ ...
همونـے کـﮧ اونقـבر یـﮧ آهنـگــ رو گوش میـבه کـﮧ از ترانـﮧ گرفتــﮧ تا ریتــمـ و خواننـבش متنفر بشـﮧ ...
همونـے کـﮧ هـق هـق همـﮧ رو بـﮧ جوטּ בل گوش میــבه امـا خـوבش بغضـاش رو زیــر بالـش میتـرکونـﮧ ...
همونـے کـﮧ همـﮧ فکــر میکنــטּ سختـﮧ، سنگـﮧ اما بـا هـر تلنــگرے میشکنـﮧ ...
همونـے کـﮧ مواظبــﮧ کسے ناراحت نشـﮧ امـا همــﮧ ناراحتش میكنـטּ ...
همونـے کـﮧ تکیــﮧ گاه خوبیــﮧ امـا واسش تكیــﮧ گاهے نیس ...
همونـے کـﮧ کلے حرفــ בاره اما همیشـﮧ ساکتـــﮧ ...
همونـے کـﮧ سعے میکنــﮧ کسے رو اذیت نکنــﮧ اما همــﮧ اذیتش میکنــטּ ...
همونـے کـﮧ همیشـﮧ همـﮧ رو میخنـבونــﮧ و میخنــבه امـا تــﮧ בلــش هیچـوقتــ شاב نیست...
مـטּ اینمـ .. آره !
+نوشته
شده در پنج شنبه 17 بهمن 1392برچسب:, ;ساعت11:25;توسط باران سحری; |
|
اگر دروغ رنگ داشت؛ اگر شکستن قلب و غرور، صدا داشت؛ اگر به راستی، خواستن، توانستن بود؛ اگر گناه وزن داشت؛ اگر غرور نبود؛ اگر دیوار نبود، نزدیک تر بودیم؛ اگر خواب حقیقت داشت؛ اگر همه ثروت داشتند؛ اگر مرگ نبود؛ اگر عشق نبود؛ اگر عشق نبود؛ آنگاه نمیدانم ،
هر روز شاید،
ده ها رنگین کمان، در دهان ما نطفه می بست،
و بیرنگی، کمیاب ترین چیزها بود.
عاشقان، سکوت شب را ویران میکردند.
محال نبود وصال!
و عاشقان که همیشه خواهانند،
همیشه می توانستند تنها نباشند.
هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد،
خیلی ها از کوله بار سنگین خویش ناله میکردند،
و من شاید؛ کمر شکسته ترین بودم.
چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند،
و ما کلام محبت را در میان نگاه های گهگاهمان،
جستجو نمی کردیم.
با اولین خمیازه به خواب می رفتیم،
و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان،
حبس نمی کردیم.
همیشه خواب بودیم.
هیچ رنجی، بدون گنج نبود؛
ولی گنج ها شاید،
بدون رنج بودند.
دل ها، سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند.
و یک نفر در کنار خیابان خواب گندم نمی دید؛
تا دیگران از سر جوانمردی،
بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند.
اما بی گمان، صفا و سادگی می مرد،
اگر همه ثروت داشتند.
همه کافر بودند،
و زندگی، بی ارزشترین کالا بود.
ترس نبود؛ زیبایی نبود؛ و خوبی هم شاید.
به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟
کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری... بی گمان، پیش از اینها مرده بودیم ...
اگر کینه نبود؛
قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند.
اگر خداوند؛ یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد،
من بی گمان،
دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز
هرگز ندیدن مرا.
به راستی خداوند، کدامیک را می پذیرفت؟
+نوشته
شده در چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:, ;ساعت12:26;توسط باران سحری; |
|
از تشیـــــع جنــــــــازهِ میآیــــم ...!
دِلــــــــم را ,
با تمـــامِ آرزوهــــایــش ...
زنـــــده به گــــــــور کــردم ...............!
+نوشته
شده در دو شنبه 14 بهمن 1392برچسب:, ;ساعت11:41;توسط باران سحری; |
|
دیگر تنهــا صـدایـی کـه در تنهــایـی هــایــم بـه گــوش می رسد
تنهــا صـدای هـق هـق گریــه هــایـم است......
طاقت شنـیـدش را داری؟؟؟؟؟
+نوشته
شده در دو شنبه 14 بهمن 1392برچسب:, ;ساعت11:38;توسط باران سحری; |
|
می دآنـم بـرآیم اشـک می ریـزد . . .
بـاید خـدا را صـدا بـزنم !
یـک میـز دو نفـره دو صنـدلی !
یـکی مـن یـکی خـدآ !
حـرف نمی زنـم
نگـآهـم کـآفیسـت
+نوشته
شده در دو شنبه 14 بهمن 1392برچسب:, ;ساعت11:36;توسط باران سحری; |
|