می گفتند : سختی ها نمک زندگــــــی است ! امّا چرا کسی نفهمید ؛ “نمــــــک” برای من که خاطراتم زخمی است ، شور نیست مزه ی “درد” می دهد !!!
+نوشته
شده در شنبه 26 بهمن 1392برچسب:, ;ساعت12:1;توسط باران سحری; |
|
+نوشته
شده در چهار شنبه 23 بهمن 1392برچسب:, ;ساعت8:31;توسط باران سحری; |
|
هــیــشــکـــی ســـایــــز دلـتـــــ نــیـسـتـــــــــــــــ !!
+نوشته
شده در سه شنبه 22 بهمن 1392برچسب:, ;ساعت15:40;توسط باران سحری; |
|
+نوشته
شده در یک شنبه 20 بهمن 1392برچسب:, ;ساعت12:21;توسط باران سحری; |
|
+نوشته
شده در یک شنبه 20 بهمن 1392برچسب:, ;ساعت12:14;توسط باران سحری; |
|
عشق را به مدرسه بردند تا کتک بزنند.
تنها دوست عشق در مدرسه، درس هندسه بود.
از شیمی فقط زاج سبز به یادش ماند
و از فیزیک هرگز هیچ نفهمید.
عشق را به دانشگاه بردند تا کافر شود.
وقتی دکتر شد مادرش مرده بود.
به جای گریه کردن منطق خواند.
نتیجه از صغری ها و کبری ها
درد بی دلیلی شد در دل عشق.
میل به برگشتن داشت.
از هر کوچه ای که می رفت
به خانه ی مادریش نرسید.
وقتی فیلسوف شد
به سوی هر گلی که رفت
آن گل پژمرد.
عشق خدا را می خواست.
واز هر طرف که می رفت
به صورت خود بر می خورد.
عشق را در برابر آیینه بردند
تا خود را به یاد آورد.
در آیینه ،
کودک پیری می گریست..
+نوشته
شده در یک شنبه 20 بهمن 1392برچسب:, ;ساعت9:0;توسط باران سحری; |
|
+نوشته
شده در شنبه 19 بهمن 1392برچسب:, ;ساعت9:43;توسط باران سحری; |
|
اینجا...
آدم که نه!
آدمک هایش , همه ناجور رنگ بی رنگی اند!
و جالب تر !
اینجا هر کسی
هفتاد رنگ بازی میکند
تا میزبان سیاهی دیگری باشد!
شهر من اینجا نیست!
اینجا...
همه قار قار چهلمین کلاغ را
دوست می دارند!
و آبرو چون پنیری دزدیده خواهد شد!
شهر من اینجا نیست!
اینجا...
سبدهاشان پر است از
تخم های تهمتی که غالبا "دو زرده" اند!
من به دنبال دیارم هستم,
شهر من اینجا نیست...
شهر من گم شده است!
+نوشته
شده در شنبه 19 بهمن 1392برچسب:, ;ساعت9:42;توسط باران سحری; |
|
+نوشته
شده در شنبه 19 بهمن 1392برچسب:, ;ساعت9:40;توسط باران سحری; |
|
+نوشته
شده در شنبه 19 بهمن 1392برچسب:, ;ساعت9:35;توسط باران سحری; |
|